مدتی می شد که در آن شب تاریک پشت دیوار خانه شان قدم می زد و بی خبر بود از اینکه پسر خلاف همسایه مدتی است که او را زیر نظر دارد.
جوووون ، جیگرتو بخورم عجب رون و سینه ای .
پسر خلاف همسایه اینها را گفت و در یک چشم بر هم زدن پرید و او را سخت در آغوشش گرفت تا ببرد در جای خلوتی و به کام دل برسد.
و فردا پسرک همسایه، تمام روز در به در دنبال چاقترین مرغش می گشت !